پی کو باکس
تاريخ : برچسب:داستان, | 14:25 | نویسنده : محمد مهدی

مانند این کودک خدا را دوست داشته باشید

 در یک بعد از ظهر زیبا،که خبری از گرمای شدید عربستان نبود ،ونسیم خنکی در کوچه های شهر مدینه می وزید گنجشک ها بر فراز نخل های سرسبز و خرم در پرواز بودند و از روی زمین دانه بر میچیدند. کودکان دسته دسته شادی کنان در کوچه بازی می کردند و به دنبال یکدیگر می دویدند. هنگامی که  بچّه ها در حا بازی بودند،پیامبر (ص)به همراه چند تن از یارانش از آن جا می گذشتند.

   یکی از پسر ها بادیدن پیامبر(ص) به سرعت به طرف ایشان دوید،و درمقابل آن حضرت ایستاد. پیامبر(ص) با دیدن آن کودک فرمود:سلام علیکم ای مرد جوان.کودک جواب داد:علیکم السلام رسول خدا.پیامبر (ص)گفت آیا مرا دوست داری؟ کودک گفت:آری به خدا قسم شما را خیلی دوست دارم.پیامبر (ص) پرسید:آیا مثل چشم هایت؟ کودک گفت:بیشتر از آن ها پیامبر(ص)! پیامبر بار دیگر پرسید:مثل پدرت؟ پسر جواب داد:بیشتر از پدرم. پیامبر (ص)باز پرسید:مثل مادرت؟ کودک گفت:بیشتر از مادرم. پیامبر(ص) پرسید: مثل جان خودت؟ کودک جواب داد:ای رسول خدا ، من شما را خیلی دوست دارم حتی بیشتر از جان خودم!

  یکی از اصحاب گفت:آفرین!! احسنت!! بارک الله!!! پیامبر(ص) که از جواب های که از جواب های کودک لذت می برد،برای آنکه به اصحاب بفهماند که پاسخ های کودک از روی آگاهی و فهم است به او گفت:آیا از خدایت نیز مرا بیشتر دوست داری؟ کودک جواب داد:نه!... ای رسول خدا،من شما رابه خاطر خدا دوست دارم.آنگاه پیامبر(ص)کودک را در بغل گرفت و او را بوسید.سپس رو به اصحابش کرد و گفت:شما هم مانند این کودک خدا را دوست داشته باشید.

برگرفته از مجموعه کتاب های خاطرات خورشید

 



  • آپلود عکس
  • آمارگیر
  • گسیختن
  • قالب پرشین بلاگ